بگذار تا ز طرف نقابت شود پدید


حسنی که مه ندارد و رویی که کس ندید

برق جمال خرمن پندار ما بسوخت


لعلت خیال پرده اسرار ما درید

زلفت مرا ز حلقه زهاد صومعه


زنار بسته بر سر کوی مغان کشید

خود را زدند جان و دلم بر محیط عشق


بیچاره دل غریو شد و جان به لب رسید

اسرار عشقت از در گفت و شنید نیست


سری است ابوالعجب که نه کس گفت و نه شنید

خرم کسی که بر سر بازار عاشقی


کایزد مرا و عشق تو را با هم آفرید